- » امروز یکشنبه، 4 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
است که ایشان تشریف بردند در یک خانهای که چند تا بچه بودند و پدرشان را از دست داده بودند، ایشان رفتند بچهها گریه میکردند، رفتند و نوازش کردند، و یک چیزهایی مثلاً بهشان دادند و پرستاری کردند. و آن آخر که میخواستند [خداحافظی] بکنند - در نقل هست که - بنا کردند یک جور صدایی کردند که بچهها را بخندانند. فرمودند من وقتی آمدم اینها گریه میکردند، و من میل دارم حالا که میروم اینها خنده بکنند. این یک حاکمی [است] که سیر حکومتش از حجاز تا مصر و ترکیه و همه این جاها تحت فرمانش بوده، و آن وضع زندگیاش که یک پوستی - به حسب نقل - داشتند، خودشان و حضرت زهرا - سلام الله علیها - شب این را زیرشان میانداختند رویش میخوابیدند، - فردا هم - روز هم علوفه را میریختند برای شترشان. این وضع حاکم و سردارهایی که در همان وقت سردار یک سپاهی بودند. یکی مالک اشتر، (1) مالک اشتر در بازار میرفته، در کوچه میرفته یک کسی نشناخته و فحاشی بهش کرده است - به حسب نقل - این است که وقتی که رد شد یک کسی بهش گفت تو این را شناختی؟ گفت نه. گفت او مالک اشتر بود. وحشتناک دوید دنبالش. دید رفته توی یک مسجدی. رفت عذرخواهی بکند که من چطور نشناختهام. ایشان فرمودند که من آمدم برای تو دعا کنم این جا. یک همچه تربیتی در اسلام است که سردارهایش اینطور و رئیسش آنطور است و سپاهشان هم همانطور. اگر عرضه بشود یک همچه حکومت عدلی که بین آن کسی که شخص اول مملکت است، و آن شخصی که در آخر مملکت هست، اینها فرق نیست، بلکه رئیس مملکت زندگیاش بدتر از آنهاست. حضرت میفرماید که شاید در اطراف مملکت یک کسی باشد که گرسنه باشد. ایشان با خودش آن گرسنگی را میداد. در شب آخری که فردایش ایشان به شهادت رسیدند، یعنی ضربت خوردند - نقل میکنند که - مهمان حضرت امّ کلثوم (2) بودند. آنجا برایشان شیر آوردند و نمک و یک [نان] فرمود