- » امروز پنجشنبه، 1 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
که هست که من برای شما، که میخواهید افسر باشید و در جبههها بروید و با کفّار جنگ کنید، باید تذکر بدهم [این است] که نقشههای حساب شده در کار است برای شکستن اسلام. مقصد اصیل این است که اینها چون از اسلام سیلی خوردهاند و با قدرت «الله اکبر» آنها را از ایران بیرون کردهاند و دست چپاولگرها را کوتاه کردهاند، لهذا، دشمن اصلی، اسلام است؛ نه ارتش است، نه روحانیت است و نه جمهوری اسلام و نه حکومت اسلامی و نه آنهایی که در راه اسلام دارند فداکاری میکنند. دشمن اصلی اینها نیستند، دشمن اصلی اسلام است. منتها با یک نقشه حساب شده دارند پیشروی میکنند.
دسیسه برای تفرقه نیروها و ضربه به نظام اسلامی
نمیدانم این مَثَل را شما شنیدهاید - مَثَلهایی که در بین مردم هست آموزنده است - این مَثَل را که من شنیدهام و لابد بسیاری از شما هم شنیدهاید. میگویند که یک آخوند و یک سید و یک نفر هم از اشخاص متعارف رفتهاند در یک باغی برای دزدی. صاحب باغ وقتی که آمد، دید خوب، اینها سه نفرند و نمیتواند با سه نفر، این مقابله کند. رو کرد به دو نفرشان گفت که خوب! این به آنها رو کرد، گفت که این سید اولاد پیغمبر است، حق دارد، ما باید احترام از او بکنیم. از این جهت، قدمش روی چشم - مثلاً. هر کاری کرده مال خودش بوده. این آقای شیخ هم خوب، عالِم است، جلیل القدر است، اسلام به او احترام گذاشته است، ما باید به او احترام کنیم. خوب، این آدم عامی چه میگوید؟ آن دو نفر را با خودش موافق کرد. آن آدم عامی را گرفتند و بستندش، زدندش. بعد رو کرد به آن دو نفر. گفت که این آقا اولاد پیغمبر است، اولاد پیغمبر عزیز است پیش ما. چطور تویی که صورت روحانی داری، آخر روحانی که دزدی نمیکند. چرا تو آمدی در اینجا؟ خودش با سید دست به هم دادند و آن روحانی نما را زدند و بستند و انداختند آنجا. بعد رو کرد به سید. گفت که سیدِ اولاد پیغمبر! جدّت به تو گفته دزدی بکنی؟ برای چه آمدی تو باغ مردم؟ گرفت خودش دیگر زورش به او میرسید، آن هم گرفت و انداخت. این یک مَثَل است که شاید واقعیت هم ندارد، اما مَثَل است. مَثَل خوبی است.
دسیسه برای تفرقه نیروها و ضربه به نظام اسلامی
نمیدانم این مَثَل را شما شنیدهاید - مَثَلهایی که در بین مردم هست آموزنده است - این مَثَل را که من شنیدهام و لابد بسیاری از شما هم شنیدهاید. میگویند که یک آخوند و یک سید و یک نفر هم از اشخاص متعارف رفتهاند در یک باغی برای دزدی. صاحب باغ وقتی که آمد، دید خوب، اینها سه نفرند و نمیتواند با سه نفر، این مقابله کند. رو کرد به دو نفرشان گفت که خوب! این به آنها رو کرد، گفت که این سید اولاد پیغمبر است، حق دارد، ما باید احترام از او بکنیم. از این جهت، قدمش روی چشم - مثلاً. هر کاری کرده مال خودش بوده. این آقای شیخ هم خوب، عالِم است، جلیل القدر است، اسلام به او احترام گذاشته است، ما باید به او احترام کنیم. خوب، این آدم عامی چه میگوید؟ آن دو نفر را با خودش موافق کرد. آن آدم عامی را گرفتند و بستندش، زدندش. بعد رو کرد به آن دو نفر. گفت که این آقا اولاد پیغمبر است، اولاد پیغمبر عزیز است پیش ما. چطور تویی که صورت روحانی داری، آخر روحانی که دزدی نمیکند. چرا تو آمدی در اینجا؟ خودش با سید دست به هم دادند و آن روحانی نما را زدند و بستند و انداختند آنجا. بعد رو کرد به سید. گفت که سیدِ اولاد پیغمبر! جدّت به تو گفته دزدی بکنی؟ برای چه آمدی تو باغ مردم؟ گرفت خودش دیگر زورش به او میرسید، آن هم گرفت و انداخت. این یک مَثَل است که شاید واقعیت هم ندارد، اما مَثَل است. مَثَل خوبی است.