- » امروز پنجشنبه، 1 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
درست سر عقل بیاید و آنها هم که آن وقت هی میترساند ما را، خیال میکرد که مثل سابق است که تا کشتی بیاید آنجا ما بگوییم آقا، بفرمایید هر کاری میخواهید بکنید، و تا یک کلمه نظامی پیش بیاید ما از آن بترسیم، حالا آن وقت گذشته، و ملت ما حاضر به شهادت است. کفنپوش شده است. [اگر کارتر] سر عقل بیاید، مسائل را میتواند حل بکند. اموال این را الآن هرچه آنجا دارد بدهند. اموال خود ملت است.
قصه رضاخان
ما مدعی هستیم که، یعنی تاریخ هست، کتاب هست، رضا خان که آمد در این اراک بوده است. یک وقتی، در شرح احوالش هست، در یک کتابی که پیش من آوردند، در این اراک بوده رضا خان و یک سربازی، یک همچو چیزی بوده. آنجا شرح حال خودش را برای اینها نقل کرده است. خودش نقل کرده است که من در اراک بودم و ماهی نمیدانم چقدر داشتیم و ما [دائماً] دنبال این بودیم که اول ماه بیایند این را دست ما بدهند ما زندگیمان را بکنیم. ماهی هفت تومان، چقدر، چیز کمی بوده. این در آن گفتگویش که در آن وقت با وزرای خودش صحبت میکرده این قصه را، گفته و این را گفته. پس رضا خان خودش گفته که ما هیچ نداشتیم. همه ما میدانیم که یک آدم مجهولی بود. و نه مالک بود و نه - عرض میکنم که - کاسب بود و نه تاجر بود. هیچ اینها نبود. این در این حال آمد اینجا. و بسیاری از شما شاید یادتان باشد. و اکثرتان یادتان نیست که وقتی رضا شاه آمد مازندران را میخواست، تمامش را برای خودش قباله کند.
آن وقت به من گفتند که وقتی که بردند صورت مازندران را آنجایی که این طرف شمال را که این میخواست بگیرد، وقتی بردند آنجا نگاه کرد دید، بعضی جاهایش یک خطی مثلاً چطوری غیر از جاهای دیگرش. گفت اینها چیست؟ گفتند اینهاست که تا حالا نشده است. یعنی به ملک شما درنیامده. نه اینکه خریدیم از آنها. مردم را به قباله کردن الزام کردند. انداخته دور. گفت ببرید تمامش کنید. وقتی که آمد اینجا هیچ نداشت. مازندران را یا شمال را؛ هر جا که توانست این املاک را گرفت. خوب، البته بعدش دیگر نتوانستند
قصه رضاخان
ما مدعی هستیم که، یعنی تاریخ هست، کتاب هست، رضا خان که آمد در این اراک بوده است. یک وقتی، در شرح احوالش هست، در یک کتابی که پیش من آوردند، در این اراک بوده رضا خان و یک سربازی، یک همچو چیزی بوده. آنجا شرح حال خودش را برای اینها نقل کرده است. خودش نقل کرده است که من در اراک بودم و ماهی نمیدانم چقدر داشتیم و ما [دائماً] دنبال این بودیم که اول ماه بیایند این را دست ما بدهند ما زندگیمان را بکنیم. ماهی هفت تومان، چقدر، چیز کمی بوده. این در آن گفتگویش که در آن وقت با وزرای خودش صحبت میکرده این قصه را، گفته و این را گفته. پس رضا خان خودش گفته که ما هیچ نداشتیم. همه ما میدانیم که یک آدم مجهولی بود. و نه مالک بود و نه - عرض میکنم که - کاسب بود و نه تاجر بود. هیچ اینها نبود. این در این حال آمد اینجا. و بسیاری از شما شاید یادتان باشد. و اکثرتان یادتان نیست که وقتی رضا شاه آمد مازندران را میخواست، تمامش را برای خودش قباله کند.
آن وقت به من گفتند که وقتی که بردند صورت مازندران را آنجایی که این طرف شمال را که این میخواست بگیرد، وقتی بردند آنجا نگاه کرد دید، بعضی جاهایش یک خطی مثلاً چطوری غیر از جاهای دیگرش. گفت اینها چیست؟ گفتند اینهاست که تا حالا نشده است. یعنی به ملک شما درنیامده. نه اینکه خریدیم از آنها. مردم را به قباله کردن الزام کردند. انداخته دور. گفت ببرید تمامش کنید. وقتی که آمد اینجا هیچ نداشت. مازندران را یا شمال را؛ هر جا که توانست این املاک را گرفت. خوب، البته بعدش دیگر نتوانستند