- » امروز یکشنبه، 4 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
بی نوا بشنو که این بار را به دوش دارد و زیر آن خم شده است، به این اصطلاحات که دام بزرگ ابلیس است بسنده مکن و در جستجوی او - جلّ و علا - باش، جوانیها و عیش و نوشهای آن بسیار زودگذر است که من خود همه مراحلش را طی کردم و اکنون با عذاب جهنّمی آن دست به گریبانم و شیطان درونی دست از جانم بر نمیدارد تا - پناه به خدای تعالی - آخر ضربه را بزند. ولی یأس از رحمت واسعه خداوند خود از کبائر عظیم است، (1) و خدا نکند که معصیت کاری، مُبتلای به آن شود.
گویند حجّاج بن یُوسف - آن جنایتکار تاریخ - در آخر عمرش گفته است که خدایا مرا بیامرز، گرچه میدانم همه میگویند نمیآمرزی، و شافعی (2) که این را شنید گفت: اگر چنین گفته شاید، و من ندانم که آن شقی توفیق چنین امری را پیدا کرده یا نه. (3) و میدانم که از هرچه بدتر یأس است و توای دخترم مغرور به رحمت مباش که غفلت از دوست کنی و مأیوس مباش که خَسِرالدنیا و الآخره شوی.
خداوندا! به حق اصحاب پنج گانه کسا، احمد و فاطی و حسن و رضا (یاسر) و علی را که از دودمان رسول گرامی و وصیّ اویند و به این افتخار میکنم و میکنند، از شرور شیطانی و هواهای نفسانی مصوندار، در اینجا کلام من ختم شد و حُجّت حق بر من تمام، والسلام.
اینک چون تو با اصرار خاص به خودت از من شعر خواستی باید به حق بگویم که نه در جوانی که فصل شعر و شعور است و اکنون سپری شده، و نه در فصل پیری که آن را هم پشت سر گذاشتهام، و نه در حال ارذل العُمُر (4) که اکنون با آن دست به گریبانم قدرت شعرگویی نداشتم، گویند کسی گفت که من قوّهام در جوانی و پیری فرق نکرده، زیرا این سنگ را نه در جوانی توانستهام بلند کنم و نه در پیری، من نیز همین را میگویم که من در
گویند حجّاج بن یُوسف - آن جنایتکار تاریخ - در آخر عمرش گفته است که خدایا مرا بیامرز، گرچه میدانم همه میگویند نمیآمرزی، و شافعی (2) که این را شنید گفت: اگر چنین گفته شاید، و من ندانم که آن شقی توفیق چنین امری را پیدا کرده یا نه. (3) و میدانم که از هرچه بدتر یأس است و توای دخترم مغرور به رحمت مباش که غفلت از دوست کنی و مأیوس مباش که خَسِرالدنیا و الآخره شوی.
خداوندا! به حق اصحاب پنج گانه کسا، احمد و فاطی و حسن و رضا (یاسر) و علی را که از دودمان رسول گرامی و وصیّ اویند و به این افتخار میکنم و میکنند، از شرور شیطانی و هواهای نفسانی مصوندار، در اینجا کلام من ختم شد و حُجّت حق بر من تمام، والسلام.
اینک چون تو با اصرار خاص به خودت از من شعر خواستی باید به حق بگویم که نه در جوانی که فصل شعر و شعور است و اکنون سپری شده، و نه در فصل پیری که آن را هم پشت سر گذاشتهام، و نه در حال ارذل العُمُر (4) که اکنون با آن دست به گریبانم قدرت شعرگویی نداشتم، گویند کسی گفت که من قوّهام در جوانی و پیری فرق نکرده، زیرا این سنگ را نه در جوانی توانستهام بلند کنم و نه در پیری، من نیز همین را میگویم که من در