- » امروز پنجشنبه، 1 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
دیدم ده - پانزده خانوار در آن زندگی میکردند؛ کوچک بود و در کنار یک کوهی واقع شده بود و از آبادیها دور بود. این شخص گفت من آنجا هم رفتم، آنجا همان حرفها را میزدند که در تهران میزدند! این از گسترشی که در همه جای ایران به وجود آورد. و یک گسترش دیگری که راجع به گروهها و جماعات بود؛ بچههای دبستان - یا کوچکتر از آنها - همین وِرْدی (1) را که همه مردم میگفتند، اینها هم میگفتند؛ کارگرها، کارفرماها، معلمین، اجزای دادگستری، ملّاها، طلبهها، روشنفکران - همه - یک مطلب میگفتند و با هم بودند. من این را اینطور فهمیدم که یک دست غیبی در کار است. انسان هر چه هم بخواهد مثلاً روشنگری داشته باشد و هر چه هم بخواهد یک همچو امری واقع بشود به این گسترش نمیتواند واقع بشود. من اینطور فهمیدم که خدای تبارک و تعالی در این مسئله نظر دارد و از آنجا اطمینان برایم پیدا شد که پیروزی هست. البته به این زودی و به این سهلی را نمیتوانستم حدس بزنم. وقتی هم که شاه سابق از ایران رفت و دنبالش آن دولت بختیار آمد - که خیلی هم بیعقلی کرد، من هم نصیحتش کردم گوش نداد - من عازم آمدن شدم به این نکته که دیدم از طرف امریکاییها دارد فعالیت میشود.
تحول روحی ملت ایران
در همان جا که ما بودیم میآمدند که شما حالا نروید، زود است! از طرف دولت ایران هم فعالیت میکردند که حالا نیایید شما! حتی به وسیله رئیس جمهور فرانسه یک پیامی برای من - دولت ایران - فرستاد که حالا زود است؛ حالا زودرس است این آمدن، یک قدری صبر کنید! من اینطور حدس زدم که اینها میخواهند تجهیز کنند. اینها میخواهند ما را آنجا نگه دارند و خودشان کارهایشان را انجام بدهند. جوری بشود که دیگر کار از دست ما بیرون برود. من جدیت کردم که من باید بروم، دیدید که فرودگاه را بستند. من گفتم هر وقت که باز شود من باید بروم؛ ثانیاً بستند! من گفتم که هر وقت باز شد میرویم. بالاخره ما آمدیم. من در تمام این مدت- از این اواخر که دیگر اینطور به ذهنم
تحول روحی ملت ایران
در همان جا که ما بودیم میآمدند که شما حالا نروید، زود است! از طرف دولت ایران هم فعالیت میکردند که حالا نیایید شما! حتی به وسیله رئیس جمهور فرانسه یک پیامی برای من - دولت ایران - فرستاد که حالا زود است؛ حالا زودرس است این آمدن، یک قدری صبر کنید! من اینطور حدس زدم که اینها میخواهند تجهیز کنند. اینها میخواهند ما را آنجا نگه دارند و خودشان کارهایشان را انجام بدهند. جوری بشود که دیگر کار از دست ما بیرون برود. من جدیت کردم که من باید بروم، دیدید که فرودگاه را بستند. من گفتم هر وقت که باز شود من باید بروم؛ ثانیاً بستند! من گفتم که هر وقت باز شد میرویم. بالاخره ما آمدیم. من در تمام این مدت- از این اواخر که دیگر اینطور به ذهنم