- » امروز سه شنبه، 13 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
نامه اخلاقی به خانم فاطمه طباطبایی (پرهیز از استغراق در اصطلاحات)
- نامهزمان: آذر 1365 / ربیع الاول 1407 (1)
مکان: تهران، جماران
موضوع: لزوم توجه به حقایق و پرهیز از استغراق در اصطلاحات و اعتبارات
مخاطب: طباطبایی، فاطمهبسم الله الرحمن الرحیمفاطی عزیزم
بالأخره بر من نوشتن چند سطر را تحمیل کردی و عُذر پیری و رنجوری و گرفتاریها را نپذیرفتی.
اکنون از آفات پیری و جوانی سخن را آغاز میکنم که من هر دو مرحله را درک کرده یا بگو به پایان رساندهام، و اکنون در سراشیبی برزخ یا دوزخ با عُمّال حضرت مَلَک الموت دست به گریبان هستم، و فردا نامه سیاهم بر من عرضه میشود و مُحاسبه عمر تباه شدهام را از خودم میخواهند و جوابی ندارم جُز امید به رحمت آن که
وَسِعَتْ رَحْمَتُهُ کُلَّ شَیْ ءٍ (2) و لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحمَةِ اللهِ انَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً (3) را بر رَحْمَةً لِلْعالَمِین (4) نازل فرموده است.
گیرم مشمول این نحو آیات کریمه شوم لکن عروج به حریم کبریا و صعود به جوار دوست و ورود به ضیافت الله که باید با قدم خود به آن رسید چه میشود. در جوانی که نشاط و توان بود با مکاید شیطان و عامل آن که نفس امّاره است سرگرم به مفاهیم و اصطلاحات پُرزرق و برقی شدم که نه از آنها جمعیّت حاصل شد نه حال، و هیچ گاه درصدد به دست آوردن روح آنها و برگرداندن ظاهر آنها به باطن و ملک آنها به - ملکوت برنیامدم و گفتم:
از قیل و قال مدرسهام حاصلی نشد جُز حرف دلخراش پس از آن همه خروش
.
چنان به عمق اصطلاحات و اعتبارات فرو رفتم و به جای رفع حُجب به جمع کُتب پرداختم که گویی در کون و مکان خبری نیست جُز یک مُشت ورق پاره که به اسم علوم انسانی و معارف الهی و حقایق فلسفی طالب را که به فطرت الله مفطور است از مقصد بازداشته و در حجاب اکبر فرو برده.
اسفار اربعه (1) با طول و عرضش از سفر به سوی دوست بازم داشت نه از فتوحات (2) فتحی حاصل و نه از فُصوص الحِکَم (3) حکمتی دست داد، چه رسد به غیر آنها که خود داستان غمانگیز دارد.
و چون به پیری رسیدم در هر قدم آن مُبتلا به استدراج شدم تا به کهولت و مافوق آن که الآن با آن دست به گریبانم وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ إلی أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِکَیْلا یَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئاً (4) و چون دخترم از این مرحله فرسنگها دوری و طعم آن را نچشیدی که خدایت به آن برساند با حذف عوارض آن، از من توقع نوشتار و گفتار آن هم نظم و نثر به هم آمیخته میکنی و ندانی که من نه نویسندهام و نه شاعر و نه سخن سرا.
و توای دختر عزیزم که غوره نشده حلوا شدی بدان که یک روزی خواهی بر جوانی که به همین سرگرمیها یا بالاتر از آن از دستت رفت همچون من عقب مانده از قافله عُشاق دوست، خُدای نخواسته بار سنگین تأسّف را به دوش میکشی. پس از این پیر - بی نوا بشنو که این بار را به دوش دارد و زیر آن خم شده است، به این اصطلاحات که دام بزرگ ابلیس است بسنده مکن و در جستجوی او - جلّ و علا - باش، جوانیها و عیش و نوشهای آن بسیار زودگذر است که من خود همه مراحلش را طی کردم و اکنون با عذاب جهنّمی آن دست به گریبانم و شیطان درونی دست از جانم بر نمیدارد تا - پناه به خدای تعالی - آخر ضربه را بزند. ولی یأس از رحمت واسعه خداوند خود از کبائر عظیم است، (1) و خدا نکند که معصیت کاری، مُبتلای به آن شود.
گویند حجّاج بن یُوسف - آن جنایتکار تاریخ - در آخر عمرش گفته است که خدایا مرا بیامرز، گرچه میدانم همه میگویند نمیآمرزی، و شافعی (2) که این را شنید گفت: اگر چنین گفته شاید، و من ندانم که آن شقی توفیق چنین امری را پیدا کرده یا نه. (3) و میدانم که از هرچه بدتر یأس است و توای دخترم مغرور به رحمت مباش که غفلت از دوست کنی و مأیوس مباش که خَسِرالدنیا و الآخره شوی.
خداوندا! به حق اصحاب پنج گانه کسا، احمد و فاطی و حسن و رضا (یاسر) و علی را که از دودمان رسول گرامی و وصیّ اویند و به این افتخار میکنم و میکنند، از شرور شیطانی و هواهای نفسانی مصوندار، در اینجا کلام من ختم شد و حُجّت حق بر من تمام، والسلام.
اینک چون تو با اصرار خاص به خودت از من شعر خواستی باید به حق بگویم که نه در جوانی که فصل شعر و شعور است و اکنون سپری شده، و نه در فصل پیری که آن را هم پشت سر گذاشتهام، و نه در حال ارذل العُمُر (4) که اکنون با آن دست به گریبانم قدرت شعرگویی نداشتم، گویند کسی گفت که من قوّهام در جوانی و پیری فرق نکرده، زیرا این سنگ را نه در جوانی توانستهام بلند کنم و نه در پیری، من نیز همین را میگویم که من در - شعر و ادب فرقی نکردم که در جوانی شعر نتوانستم گفتن و نیز در پیری.
اینک گویم:
شاعر اگر سعدی شیرازی است بافتههای من و تو بازی است
اکنون که با شعر نمیتوانم، با مِعر تو را بازی دهم و به اصرارت جامه عمل پوشم.
احمد است از مُحمّد مختار که حمیدش نگاهدار بُوَد
فاطی از عرش بطن فاطمه است فاطِر آسمانش یار بُوَد
حسن این میوه درخت حسن محسِنش یار پایدار بُوَد
یاسر از آل پاک سبطین است سرّ احسان وِرا نثار بُوَد
علی از بوستان آل علی است علی عالیش شعار بُوَد
پنج تن از سُلاله احمد شافع جُمله هشت و چار بُوَد
دخترم شعر تازه خواست ز من مِعر گفتم که یادگار بُودَ
باز شعر خواستی و باز هم شعر، این هم پریشان گویی دیگر:
عاشقم عاشق و جُز وصل تو درمانش نیست کیست زین آتش افروخته در جانش نیست
جُز تو در محفل دلسوختگان ذکری نیست این حدیثی است که آغازش و پایانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود جُز بر دوست که خود حاضر و پنهانش نیست
با که گویم که به جز دوست نبیند هرگز آنکه اندیشه و دیدار، بفرمانش نیست - گوشه چشم گُشا بر من مسکین بنگر ناز کُن ناز که این بادیه سامانش نیست
سرِ خُم باز کُن و ساغر لبریزم ده که به جز تو سرِ پیمانه و پیمانش نیست
نتوان بست زبانش ز پریشان گویی آنکه در سینه به جز قلب پریشانش نیست
پاره کُن دفتر و بشکن قلم و دَم دربند که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیستآذرماه 1365
ربیع الثانی 1407