- » امروز یکشنبه، 4 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
بین خودتان لمس کردید که چه گرفتاریها داشتید؛ که بزرگترین گرفتاری، اینکه اجانب بیایند در اینجا، مستشارهای اجانب بیایند در اینجا، به ما حکومت بکنند! برای یک ارتش، که باید مستقل باشد، باید زیر بار هیچ کس نباشد، این خیلی گران است که اجنبی بیاید، چند نفر اجنبی از خارج بیایند، و مسلط بر آنها بشوند و حاکم و حکمفرما باشند. و این بزرگتر [اهانتی] است که سنگین است بر دوش درجه داران و افسران ما؛ و این کار را آنها کردند.
برای ما هم همه جور تحمیلی کردهاند اینها. مساجد ما، مدارس ما، حوزههای علمی ما، تمام اینها، تحت نفوذ اینها بود، و اینها نمیگذاشتند که ما به کار خودمان ادامه بدهیم. من در همین مدرسه فیضیه - که حوزهای آن وقت داشتم ... - یک روز آمدم دیدم یک نفر هست! گفتم که چه شده؟ گفت همه این طلبهها قبل از آفتاب از ترس پاسبانها فرار کردهاند توی باغات. صبح که میشد قبل از آفتاب، این طلبههای اهل علم باید فرار کنند بروند در باغات؛ و شب برگردند توی حجرههایشان! آخر شب برگردند توی حجرههایشان. شما نمیدانید که به ما چه گذشت در این زمانها. ما نمیتوانیم [همه آن را بیان کنیم].
من در مدرسه «دارالشفا» (1) حجره داشتم. رفقای ما یک عدهای بودند خوب، آنجا مجتمع میشدند و مینشستند و درد دل میکردند. چند روز که این اجتماع بود یک شخصی آمد - که خدا از او بگذرد - آمد نشست آنجا و گفت که خوب است که اینجا اجتماع نکنید؛ که ... با ملایمت گفت. رفقا هم با شوخی با او صحبت کردند و رفت. فردا یک نفر کارآگاه آمد ایستاد دم در، گفت که آقایان اینجا نباید باشند، اگر باشند چه خواهد شد. که از فردا ... چند نفر جمعیت، هفت - هشت نفر بود؛ اجتماعی نبود، ما نتوانستیم این پنج - شش نفر، هفت - هشت نفری که بودیم در مدرسه دارالشفا، در آن حجره بمانیم. صبح که میشد، یواش میرفتیم در منزل یکی از آقایان آنجا - یا مثلاً دوره
برای ما هم همه جور تحمیلی کردهاند اینها. مساجد ما، مدارس ما، حوزههای علمی ما، تمام اینها، تحت نفوذ اینها بود، و اینها نمیگذاشتند که ما به کار خودمان ادامه بدهیم. من در همین مدرسه فیضیه - که حوزهای آن وقت داشتم ... - یک روز آمدم دیدم یک نفر هست! گفتم که چه شده؟ گفت همه این طلبهها قبل از آفتاب از ترس پاسبانها فرار کردهاند توی باغات. صبح که میشد قبل از آفتاب، این طلبههای اهل علم باید فرار کنند بروند در باغات؛ و شب برگردند توی حجرههایشان! آخر شب برگردند توی حجرههایشان. شما نمیدانید که به ما چه گذشت در این زمانها. ما نمیتوانیم [همه آن را بیان کنیم].
من در مدرسه «دارالشفا» (1) حجره داشتم. رفقای ما یک عدهای بودند خوب، آنجا مجتمع میشدند و مینشستند و درد دل میکردند. چند روز که این اجتماع بود یک شخصی آمد - که خدا از او بگذرد - آمد نشست آنجا و گفت که خوب است که اینجا اجتماع نکنید؛ که ... با ملایمت گفت. رفقا هم با شوخی با او صحبت کردند و رفت. فردا یک نفر کارآگاه آمد ایستاد دم در، گفت که آقایان اینجا نباید باشند، اگر باشند چه خواهد شد. که از فردا ... چند نفر جمعیت، هفت - هشت نفر بود؛ اجتماعی نبود، ما نتوانستیم این پنج - شش نفر، هفت - هشت نفری که بودیم در مدرسه دارالشفا، در آن حجره بمانیم. صبح که میشد، یواش میرفتیم در منزل یکی از آقایان آنجا - یا مثلاً دوره