- » امروز پنجشنبه، 1 آذر 1403
- » پایگاه گسترش آراء و اندیشههای امام خمینی رحمة الله علیه
- » تمامی کتابهای امام خمینی رحمة الله علیه به مرور در سایت قرار خواهد گرفت
سخنرانی در جمع اعضای ایلات زراسوند و پادگانهای فارس (ستمگریهای پهلوی)
- سخنرانیزمان: 19 اردیبهشت 1358 / 12 جمادی الثانی 1399
مکان: قم
موضوع: ستمگریها و نابسامانیهای دوران پهلوی
حضار: نمایندگان ایلات زراسوند بختیاری در چهارمحال و خوزستان - پرسنل پادگانهای فارسبسم الله الرحمن الرحیمغارت ذخایر و سرمایههای ملت
این برکت اسلام است که ما - همه - را دور هم جمع کرده است. درجه دار و افسر و سرباز و بختیاری و اهل علم - همه - در مدرسه جمع شدهاند. دستها که در طول قریب سیصد سال- از آن وقتی که خارجیها راه پیدا کردند به شرق - دستهایشان و دستههایشان به کار افتاد که قشرهای مملکت ما را - بلکه شرق را - از هم جدا کنند. مملکتهای اسلامی را از هم جدا کردند، در رأس هر یک یکی از نوکرهای خودشان را گذاشتند که نگذارند ملتها توجهی به مسائل خودشان بکنند.
ما شاهد مسائلی هستیم؛ و شاهد پنجاه و چند سال - البته اگر شما آن زمان را یادتان نیست؛ شاید در بین شما بعضیهایتان یادتان باشد، ولی من یادم هست - ما شاهد این مأموریتهایی که به این خانواده (1) دادند، بودیم؛ که از اوّلی که رضاخان آمد به ایران - و به توطئه انگلستان او آمد - و بعد هم که رفت، رادیو دهلی - که آن وقتها دست انگلیسها بود - اعلام کرد که ما رضاخان را آوردیم، و چون به ما خیانت کرد او را بردیم! آن روزی که رضاخان رفت، رادیو دهلی اعلان کرد، که همین معنایی را که ما او را آوردیم، لکن خیانت کرد و چون خیانت کرد - از این جهت - او را بردیم. او را بردند؛ لکن چمدانهای جواهرات ایران را، که در آن چند روزی که دید باید برود جمع کرد و در چمدانها بست، - اینها را بردند در آن کشتی که برایش مهیا کرده بودند که برود. در آن کشتی گذاشتند، و بین راه، آنطوری که یکی از صاحب منصبهایی که همراه بوده است نقل کرده بود برای یکی از علما، و او برای من نقل کرد، گفته بود که آن چمدانها را با رضاشاه در کشتی گذاشتند و راه انداختند. وسط دریا یک کشتی دیگری که مخصوص حمل دوابّ بود، مخصوص حمل حیوانات بود، آوردند متصل کردند به این کشتی، و به رضاخان گفتند بیا اینجا! رفت آنجا - البته مخصوص حمل دوابّ بود، و خوب هم حمل کردند! - گفته بود که چمدانها؟! گفته بودند که بعد میآید! خودش را بردند به آن جزیره، و چمدانهای این ملت را و ذخایر این ملت را انگلیسها بردند. عین همین مطلب در زمان ما - یعنی آن هم زمان ما بود، لکن در این زمان که همهتان یادتان هست - این تحقق پیدا کرد؛ که اینها وقتی که مأیوس شدند از اینکه دیگر نمیتوانند مستقر باشند در اینجا، پولهای این ملت را از بانکهای اینجا - مبالغی بسیار هنگفت، حیرتانگیز - هر یک از اینها قرض کردند، و همان جواهرات و چیزهایی که باید ببرند - آنقدری که میتوانستند - از اینجا بردند، و بانکهای خارجی، مثل بانک سوئیس و مثل امریکا و دیگر بانکها [انباشتند] از ذخایر ما و از پولهای ما، به اسم اینها یا به اسم خود او، که بیشتر از همه، و یا به اسم اتباع و عشیره او در آن بانکها هست. و همه مال ملت است. اینها ملت را غارت کردند و رفتند.
بزرگترین خیانتها
رفتهاند، و بدتر - چیزی که - خیانتی که اینها کردند، و به تعلیم اجانب کردند، این بود که ماها را از هم جدا کردند. روحانیت را از دانشگاه جدا کردند. دانشگاه را در نظر روحانیت یک مبدأ فساد، مبدأ کارهای زشت قلمداد کردند. روحانیت را در پیش آنها درباری و عقب افتاده و اینها، قلمداد کردند. ملت را پیش آنها به غیر آنطوری که هست معرفی کردند. ایجاد دشمنی کردند بین برادرها. یعنی دشمنی ایجاد کردند - تا آنقدری که میتوانستند - مابین روحانیون و فرهنگی و دانشگاهی و اینها، و دشمنی مابین ارتشیها و ملت. ملت از ارتش میترسید، ارتش با ملت یک جور دیگری خیال میکرد باید رفتار - کند. این بزرگتر خیانتی بود که به ملت ما و به اسلام کردند.
گردهماییها در سایه قدرت اسلام
این قدرت اسلام است، و الآن قدرت تعلیمات اسلامی است ... که من معمم را و این آقایان اهل علم را، با شما سربازها و درجه دارها و افسرها، و با این عشایر، در مدرسه فیضیه جمع کرده است؛ آن مدرسه فیضیهای که در زمان طاغوت به غارت رفت و درش را بستند، که تا این آخر هم درش بسته بود. این قدرت ایمان و تعلیمات اسلام است که برادرها را که هم را گم کرده بودند - یا اگر هم را توجه داشتند، به صورت دشمنی و اجنبی به هم نگاه میکردند - و حالا مثل برادرها پیش هم نشستهاند و درد دل هم، به هم میگویند. شما درد دلتان را میگویید، که پادگانها به صورت یک محبس بود، و به ما حتی اجازه نماز جماعت نمیدادند - که یکی از آقایان خواند این را.
ستمگریهای دوران پهلوی
این آقایان هم که آنجا نشستهاند و از عشایرند - آنها هم - در زمانی که اینها قدرت پیدا کردند، آنها هم محرومیتهایی داشتند، و محرومیت بسیار؛ لکن آنها گمان میکنند که فقط محرومیت مال خود آنها بود و جاهای دیگر، خیر، آباد بود. ما با هر طایفهای که مواجه شدیم در این مدت، همین مطلبی که این آقا الآن گفت - که ما هیچ در آنجا نداریم، در آن زمان آزادی به هیچ وجه نداشتیم و در آن زمان هیچ یک از مآثر تمدن را نداشتیم - هر طایفهای که میآیند پیش ما، همین مطلب را میگویند؛ و همه هم درست میگویند. منتها شما چون اطلاع دارید از بختیاری و ایل بختیاری، و وضع ایل بختیاری و آن چیزها و آن نابسامانیهایی که آنجا هست، به عینه میبینید؛ و بلوچ هم اطلاع دارد از بلوچ؛ کردستان هم اطلاع از کردستان دارد؛ آقایان هم از داخل پادگانهای خودشان اطلاع دارند؛ ما هم از مدارس خودمان اطلاع داریم. هر کدام ما از آن محلی که بودیم و به وجدان، احساس و لمس کردیم اطلاع داریم؛ باقیاش را شنیدیم. اما دیدن غیر از شنیدن است. لمس کردن غیر از این است که ما ادراک کنیم که کجا چه میشود. شما در - بین خودتان لمس کردید که چه گرفتاریها داشتید؛ که بزرگترین گرفتاری، اینکه اجانب بیایند در اینجا، مستشارهای اجانب بیایند در اینجا، به ما حکومت بکنند! برای یک ارتش، که باید مستقل باشد، باید زیر بار هیچ کس نباشد، این خیلی گران است که اجنبی بیاید، چند نفر اجنبی از خارج بیایند، و مسلط بر آنها بشوند و حاکم و حکمفرما باشند. و این بزرگتر [اهانتی] است که سنگین است بر دوش درجه داران و افسران ما؛ و این کار را آنها کردند.
برای ما هم همه جور تحمیلی کردهاند اینها. مساجد ما، مدارس ما، حوزههای علمی ما، تمام اینها، تحت نفوذ اینها بود، و اینها نمیگذاشتند که ما به کار خودمان ادامه بدهیم. من در همین مدرسه فیضیه - که حوزهای آن وقت داشتم ... - یک روز آمدم دیدم یک نفر هست! گفتم که چه شده؟ گفت همه این طلبهها قبل از آفتاب از ترس پاسبانها فرار کردهاند توی باغات. صبح که میشد قبل از آفتاب، این طلبههای اهل علم باید فرار کنند بروند در باغات؛ و شب برگردند توی حجرههایشان! آخر شب برگردند توی حجرههایشان. شما نمیدانید که به ما چه گذشت در این زمانها. ما نمیتوانیم [همه آن را بیان کنیم].
من در مدرسه «دارالشفا» (1) حجره داشتم. رفقای ما یک عدهای بودند خوب، آنجا مجتمع میشدند و مینشستند و درد دل میکردند. چند روز که این اجتماع بود یک شخصی آمد - که خدا از او بگذرد - آمد نشست آنجا و گفت که خوب است که اینجا اجتماع نکنید؛ که ... با ملایمت گفت. رفقا هم با شوخی با او صحبت کردند و رفت. فردا یک نفر کارآگاه آمد ایستاد دم در، گفت که آقایان اینجا نباید باشند، اگر باشند چه خواهد شد. که از فردا ... چند نفر جمعیت، هفت - هشت نفر بود؛ اجتماعی نبود، ما نتوانستیم این پنج - شش نفر، هفت - هشت نفری که بودیم در مدرسه دارالشفا، در آن حجره بمانیم. صبح که میشد، یواش میرفتیم در منزل یکی از آقایان آنجا - یا مثلاً دوره - آنجا - مجتمع میشدیم و با هم درد دل میکردیم.
به همه بد گذشت و سخت گذشت، نه به شما رفقای بختیاری. شما حال خودتان را دیده اید، ما هم حال خودمان را دیده ایم. اهل هر محلی هم حال خودشان را دیده است، و گمان میکند که خیر، همه مسائل این بوده است که من دیدهام؛ دیگران این جور نبودهاند. همه بد دیدهاند، همه در حبس بودهاند، همه در زجر بودهاند.
تحولی حماسی و روحانی
و خدا خواست که با قدرت الهی این تحول پیدا بشود؛ تحول معجزه آسا. یک تحولی پیدا بشود که ما با هم برادروار اینجا جمع بشویم و درد دل کنیم. یک تحولی پیدا بشود که زن و مرد و بچه و بزرگ در مقابل توپ و تانک بایستند و بگویند دیگر مسلسل اثر ندارد! مسلسل میکشتشان؛ لکن قدرت روحی اینطور شده بود که مشتشان را گره میکردند میگفتند اثر ندارد.
این تحول روحی که خدای تبارک و تعالی نصیب ملت ما کرد، و این تحول برای شما آقایان هم حاصل شد که متصل شدید به ملت، این تحول روحی از جانب خدا بود. خدا بود که ما را با هم دوست کرد، مجتمع کرد، و قلبهای ما را جوری کرد که دیگر نترسیم از آن هیاهو، و نتوانند آنها به ما دیگر تحمیل کنند. این نعمت بزرگی که الآن برای ما حاصل شده است؛ و به طور معجزه حاصل شده است؛ یعنی تمام حساب حسابگرها غلط درآمد. همه حسابگرها این جور حساب میکردند که یک قدرت بزرگ، و چند قدرت بزرگتر دنبال او، نمیشود که این به هم بخورد. این یک مطلبی بود که همه عالم روی حسابهایشان این جور بود. حسابهای مادیگری اینطور بود. آنها از اراده خدا بیخبر بودند؛ که اراده خدا طوری میکند که یک ملت ضعیفی که هیچ دستش نیست قیام میکند، فریاد میکند و الله اکبر میگوید، کم کم قشرها به او متصل میشوند، رودخانههای عظیم [پیوسته] به آن متصل میشود، ارتش به آن متصل میشود - عرض بکنم - ژاندارمری به آن متصل میشود، شهربانی به آن متصل میشود. یک اجتماع مرکب از - این [قشر] هایی که با هم همه بد بودند، همه با هم خوب شدند؛ و ارتش برای ملت، ملت برای ارتش، و همه برای اسلام. این کاری بود که خدا کرد؛ معجزهای بود که خدای تبارک و تعالی انجام داد. و ما باید این معجزه را حفظش کنیم، این وحدت کلمه را حفظ کنیم.
احتیاج سازندگی به فرصت
شما غصه نخورید که تا حالا کار برای شماها نشده است؛ کار برای ما هم نشده است تا حالا، کار برای اینها هم تا حالا نشده است. میشود ان شاء الله؛ یک قدری صبر کنید شماها. آنقدری که الآن شما مطلع هستید، پنجاه و چند سال به زیر این چکمهها صبر کردید، همه جور فشاری [دیدید]. من میدانم به شما ایلات چه فشاری آمد؛ من زیاد بی رابطه نیستم با ایلات. میدانم چه فشارهایی آمده بر شما، لکن پنجاه و چند سال به این مصیبتها صبر کردید؛ حالا بعد از انقلاب است. بعد انقلاب نابسامانی است، مشوّش بودن اوضاع است. این بیانصافها همه چیز ما را به هم زدند و رفتند. اقتصاد ما به هم خورده است ... دولت میخواهد، که به همه جا برسد و همراهی کند و آباد کند؛ لکن فرصت لازم دارد. الآن هم این ریشههای گندیده اینها این فرصت را نمیگذارند به دست دولت بیفتد. هر روز یک جایی، یک مفسده میکنند؛ هر روز یک جایی یک بساطی درست میکنند که نگذارند کشاورزی بشود، نگذارند کارخانهها راه بیفتد، نگذارند مدارس راه بیفتد. اینها بتدریج باید بشود، و شما دعا کنید که ان شاء الله آرامش پیدا بشود، و جمهوری اسلام، به آنطوری که ماها میخواهیم، به آنطوری که خدای تبارک و تعالی فرموده است، آنطور پیاده بشود، همه اقشار برایشان خوب خواهد شد؛ سعادت دنیا و آخرت همه است.
من از خدای تبارک و تعالی سعادت و سلامت و عزت همه شما را، شما افسرها، شما درجه دارها و سربازهای اسلام، که همه ما با هم الآن سرباز هستیم و سرباز اسلام هستیم، سعادت همه شما را از خدای تبارک و تعالی مسئلت میکنم.